شهردار ارومیه که
بود ، دو هزار و هشتصد تومان حقوق میگرفت. یک روز بهم گفت « بیا این ماه
هر چی خرج داریم رو کاغذ بنویسیم ، تا اگه آخرش چیزی اضافه اومد بدیم به
یه فقیر. »
همه چیز را نوشتم ؛
از واکس کفش گرفته تا گوشت و نان و تخممرغ. آخر ماه که حساب کردیم ، شد
دو هزار و ششصد و پنجاه تومان. بقیهی پول را داد لوازم التحریر خرید ، داد به
یکی از کسانی که شناسایی کرده بود و میدانست محتاجند.
گفت : اینم کفارهی گناهای این ماهمون
لودر گیر کرده بود ؛ بقیهی ماشینها پشتش. راننده هر کاری
کرد ، نتوانست در بیاید. گفت :«برادر من ، اگه گاز کمتری بدی خودش در میآد.»
راننده عصبانی شد و گفت: «من دو ساعته با این لکنتی ور
میرم نتونستم درش بیارم. حالا تو از راه نرسیده ، می گی این کار رو بکن ،
اینکار رو نکن؟ اگه راست میگی خودت بیا درش بیار.»
حاجی الله اکبر که گفت
ماشین درآمد. راننده از خوشحالی نمیدانست چه کار کند. بهش که گفتند کی
بوده ، از خجالت سرخ شد.
«با یک صلوات از سردار شهید مهدی باکری یاد کنید»